خاطرات یک دیوانه

ساخت وبلاگ
تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۸/۱۷من همچنان از مرگ میترسم!!!همیشه میترسیدم.نمیتونم تصورش کنم.نمیتونم درکش کنم.نمیتونم نیستی رو بفهمم.نمیتونم بفهمم بعد از من چی میشه....دیروز بعد از سالها مدل موهامو عوض کردمباحال شده حس میکنم بهم میاد.ولی چند وقتی هست کلا حس میکنم یه جوریشدم.حس میکنم جذابیتی ندارم... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 33 تاريخ : پنجشنبه 25 آبان 1402 ساعت: 13:17

تاريخ : شنبه ۱۴۰۲/۰۸/۲۰۱۲ یا ۱۵ سال پیش اصلا گذر زمان برام مهم نبودهر چی میرفتم جلوتر مهم نبود دیشب داشتمفکر میکردم ۲۰ سال دیگه میشه ۶۰ سالم!!!باورم نمیشه.خیلی زیاده و خیلی غیر قابل تحملواقعا نمیتونم خودم رو ۶۰ ساله تصور کنم.....چقدر زندگی بی رحمه.چقدر بدهتا جوونی عقلت درست نمیرسه و میرینی تویزندگی و جوونی وقتی سنت بالاتر میره و ذوقو انرژی کمتر میشه تازه میفهمی باید زندگیمیکردی!!من از اونا هستم که پیر بشم مسلما هم آلزایمرمیگیرم هم افسردگی! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 30 تاريخ : پنجشنبه 25 آبان 1402 ساعت: 13:17

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۰۸/۲۲یعنی روانم به هم میریزه این بچه ها مریض میشنپسرم کلا آلرژی داره و متاسفانه ارثیه و از منگرفته.سرفه های شدید داره و امروز دیگه واقعاحالش خیلی بد شد.سرفه های شدید و خشکپیش دکتر هم رفتیم و تشخیص آلرژی و سلخفیف داده و کلی دارو و اسپری هم داده ولیواقعا افاقه نمیکنه و خوب نمیشه.چقدر پدر و مادر بودن سخته واقعا.. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 35 تاريخ : پنجشنبه 25 آبان 1402 ساعت: 13:17

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۰۸/۰۸بعضیی وقتها غمیگنم.با دلیل.و میدونم چرا.خیلی وقتها یهو غمگین میشم.بی دلیل..نمیدونم چرا.و این نمیدونم چرا من رو ساخته.تا اینجا رسوندهامشب هم از اون شبهای زرد متمایل به نارنجیهکه من بی دلیل غمگینم.همه چیز درسته ولی تهدل من خالیه.یه حس دلشوره ی غریبی دارم.یهحس نیمه کاره دارم...آخ امان از این نیمه کاره های زندگی...هر چیزی رو یه جایی تو یه مرحله ای رها کردیمو الان داریم دنبالش میگردیم.....چقدر دیر...چقدر امشب غمش گزندست....تلخهبا عسل هم شیرین نمیشه و من همچنان هر روزدقایق رو سپری میکنم به امید رسیدن به شب وسکوت و آرامش و تنهایی و در نهایت غم...یه غم غلیظ سیاه....خالص....امشب پر از غمم.در همم متفکرم و غمگینم.من هنوز دیوانم.هنوز مینویسم هنوز میسرایم وهنوز درگیرم.هنوز هستم و هنوز این قفس دارهمنو خفه میکنه.....هنوز خودم رو محکم میزنم بهدر و دیوار و میله های قفس و تا تنم کبود نشهول نمیکنم....من هستم همراه شب...همراه یار همیشگیم:غم. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 59 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت: 14:41

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۰۸/۰۸چی شد که زتدگی انقدر غمگین شد؟چی شد که انقدر بی هیجان شد؟چی شد که انقدر تکراری شد؟-بیا من بهت بگم.فکر کنم ۱۵ سال پیش الان میتونستی راحت بریبیرون بچرخی وقت بگذرونی ولی الان مجبوریسر کار باشی.فکر کن هیچ مسولیتی نداشتی.هیچ دغدغه اینداشتی هیچ جای نگرانی نداشتی.ولی الان چی؟همش استرس ،نگرانی ،دغدغه...تنها چیزی که خوشحالم میکنه کاره.روز خوب وپر فروش کاری خوشحالم میکنه.فقط همین. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 63 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت: 14:41

تاريخ : شنبه ۱۴۰۲/۰۷/۲۹خیلی شدید گرفتار سکوتم.تقریبا از اون آدم وحشی و دعوایی که دنبالبحث و مخالفت و جنجال بود چیزی باقی نمونده.عجیبه برام دیگه دنبال گرفتن حقم نیستم.همیشه خط قرمزم این بود کسی حقمو نخورهولی الان واقعا دیگه برام مهم نیست.فقط دوست ندارم چالش ذهنی برام پیش بیادو برای این آرامش حاضرم حتی از حقم همبگذرم.ولی همچنان نمیتونم با آدمها به صلح برسم.واقعا کنار اومدن با آدمها سخته...خیلی سختهمن کاری به کسی ندارم ولی متاسفانه به کارمکار دارن و این عصبیم میکنه. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 49 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1402 ساعت: 20:05

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۰۸/۰۱اوضاع به شدت وخیمه.چند وقت پیش پول لازم داشتم.مادرم بهم قرضداد و به بابام نگفتیم.قرار بود اواسط مهر ماهبرگردونم که دیدم یه رفیقم گرفتاره قرض دادمبهش.قرار شد توی آبان ماه برگردونه.گفتم بابامهم متوجه نمیشه.از شانس من چک مستاجرشونبرگشت خورد و بابام رفت بانک و فهمید.از اون هفته قیامت به پا شده.الانم واقعا ندارمبرگردونم و رقمش کم‌ نیست ۱۰۰ میلیونه.هیچکسهم نیست ازش قرض یا حتی نزول کنم.رفیقمهم نداره بده.دیشب رفتم خونه ی بابام.یه جوریرفتار میکرد انگار غریبه اومده ازش دزدیده!!!هر چی توضیح میدادم متوجه نمیشد!!از همه بدتر اینه که مادرم رو اذیت میکنه و میرهرو اعصاب و روانش.حالم واقعا بده سر اینداستان.باز امروز رفتم یه چک واسه چند روزدیگه دادم بهش باز زنگ زده جون بچمو قسممیده که پول رو زود پس بده!!!عجیبه برام واقعا.من پسرشم؟؟؟درک نمیکنم بخدا.کلا اوضاعم بی ریخته کار تعطیل زندگی تعطیلاعصاب تعطیل.همه چیز به هم ریختست.خسته شدم. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 58 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1402 ساعت: 20:05

تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۸/۰۳اکثر وبلاگهای قدیمی و حتی جدید که بهشونسر میزدم منحل شدن!!!و جالب اینجاست من با این همه دغدغه هنوزاینجا مینویسم.چقدر پروم و پیگیرم!!ولی واقعا نوشتن توی وبلاگ بهم آرامش میدهتقریبا ۱۵ ساله دارم اینجا مینویسم و تقریبا بخشمهمی از زندگیم رو اینجا نوشتم!!من واقعا با شبکه های اجتماعی راحت نیستم.یه زمانی فیس بوک بودم ولی بازم فعالیت زیادینداشتم.اینستا و توییتر هم که اصلا نمیتونمارتباط برقرار کنم.همه دنبال نشون دادنخودشونن و ادای روشنفکری و آدم حسابی بودندر میارن و تموم عقده ها رو اونجا خالی میکنناینجا راحتم. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 53 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1402 ساعت: 20:05